داستان های زیبا

www.tafakkor.tk
بایگانی
جمعه, ۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۵:۳۰ ب.ظ

سعید و حاج آقا حسینی

"السلام علینا و علی عباد الله الصالحین
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
الله اکبر الله اکبر الله اکبر"
هنوز مکبر آیه صلوات و سلام رو تموم نکرده بود که سعید خودشو به حاج آقا حسینی(امام حماعت مسجد) رسوند.
سرشو برد نزدیک گوش حاج آقا حسینی ؛حاج آقا قبول باشه یه سؤال برام پیش اومده، راستش گیر کردم.
خب بگو پسرم توی چی گیر کردی؟
حاج آقا هرچی فکرمی‌کنم معنی دو سلام آخر نمازرانمی‌فهمم! یعنی چه درود و رحمت و برکت خدا بر شما؟سلام ودرود برما و بر بندگان شایسته خدا؟
- باشه سعید آقای گل، اگه چند دقیقه ای صبر کنی این یه صفحه قرآن رو بخونند بعد راحت می‌تونیم با هم حرف بزنیم. پس به احترام قرآن ما هم گوش می‌کنیم.
سعید قرآنی رو از قفسه برداشت و صفحه و آیه مورد نظر را پیدا کرد و نشست و با قاری زیر لب همنوا شد. قرائت قرآن تموم شد. حاج آقا حسینی بلند شد و رفت جایی که سعید بود. کنارش نشست.
- خب پسرم حالا می‌تونیم آروم و با تمرکز با هم حرف بزنیم. آماده ای؟
- بله آقا بفرمایین.
- همونطور که می‌دونی تکبیره الاحرام اجازه ورود ما به حضور در پیشگاه خداونده و سلام آخر نماز هم اجازه خروج و به امور خود و دیگران پرداختنه. چیزهایی که درباره رمز و رازهای سلام نماز تو ذهنمه رو با هم مرور می¬کنیم.

  • یکی از حکمتهای سلام، احساس یگانگی و همدلی با مسلمونهاست. با"السلام علیکم" شما می‌خوای بگی در این خصوص تنها نیستم و خودم نیستم. من یکی از افراد جامع بزرگ اسلامی در سراسر عالم هستم.من همراه مردان الهی هستم. یه احساس همبستگی بهت دست می‌ده.
  • دیگه اینکه می‌دونی سلام یکی از نامهای مقدس خداونده و شما با این سلام، سلامتی و آرامش و امنیت رو برای مؤمنان از خداوند درخواست می‌کنی. در روایتی از اما مصادق (ع)می¬خونیم "السلام فی دبر کل صلوه الامان" یعنی که اگه نماز با حضور قلب خونده بشه نمازگزار از بلاهای آخرت در امان خواهد بود.
  • در روایتی از امام علی (علیه السلام)،"السلام علیکم و رحمه الله و برکاته"به معنای جلب رحمت الهی اومده ؛ درخواست مهر و رحمت پروردگار عالم برای خود و بنده های دیگرش.
  • ما با اسم جلاله الله که در برگیرنده همه نامها و ویژگی های خداونده ، وارد این حضور می¬شیم و با سلام هم که یکی دیگه از نامهای مبارک اوست، از نماز می‌آیم بیرون.

امام صادق (علیه السلام )فرموده اند: "سلام یکی از نامهای خداست و اگر می‌خواهی سلام نماز را به خوبی به جای آوری و حق نماز را ادا کنی، پس باید خداترس باشی و دین و قلب و عقلت را سالم نگه داری و آنها را با تاریکی گناه نیالایی."
آره پسرم؛ شاید معنی سلام این باشه که حرمت این حضور رو بعد از اینکه وقتش تموم شد و به کارهای دیگه زندگیت پرداختی هم رعایت کنی.
- حاج آقا حسینی با چهره خندان همیشگیشگفت "خب سعید آقا ، اگه خسته شدی باشه برای یه وقت دیگه ."
- نه! نه ! اگه شما وقت دارین باز هم بگین .دارم به یه چیزهایی می رسم.
- خب هر طور که شما بخوای. نماز مثل یه درخت تنومند و باروره که میوه شیرینش ، رفتار درست و شایسته در خلوت و جامعه است و تا آدم با شایستگان انسی نداشته باشه، نمی‌تونه به طور کامل این شیرینی رو در جان و روح خودش حس کنه. با گفتن حقیقی" السلام علینا و علی عباد الله الصالحین "مرتباً یادآوری می کنیم که باید برای درست بودن و درست رفتار کردن با بندگان صالح خدا ، مرتب باشیم و این کار رو حتما می کنیم.
- با گفتن این سلامها، نمازگزار با دیگر نمازگزاران و بنده های خوب خدا پیمان دوستی و محبت برقرار می‌کنه. از خدا براشون سلامتی، امنیت، خیر و برکت و عاقبت به خیری طلب می کنه و با زبان دل و با زبان سر، نشون می‌ده که خوبان عالم رو دوست داره و خیرخواهشونه و می دونه که این دوستی و محبت قلبی و خیرخواهی چه قده فاصله ها رو نزدیک می‌کنه و برادریها و دوستیها محکمتر می شه.
- خب سعید جان، شاید چیزای دیگه ای هم باشه که من بلد نباشم یا الان به ذهنم نیاد. خودت هم می‌تونی مطالعه کنی و بیشتر در مورد نماز بدونی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۳۰
مهدی فتاحی
جمعه, ۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۵:۳۰ ب.ظ

غرولند سارا کوچولو





 همه بزرگترای خونه سر سفره صبحونه جمع شده بودن ،
سارا در حالی که دستاش روی چشاش بود و چشاش رو می مالید اومد سرسفر نشست
ولی انگاری خیلی دلخوره!
با اخم گفت مامان : مگه نگفتی بیدارم می کنی ؟ آخه چرا بدقولی کردی!چرا
برا نماز بیدارم نکردی ؟
مریم خانوم که فکر نمی کرد بیدار شدن برای سارا  انیقده  مهم باشه گفت:
آخه دختر گلم شما خواب بودی ، دلم نیومد بیدارت کنم.حالا زودی بیا صبحونه تو بخور .
اما سارا بازم حرف خودشو زد!
مامان ! من که به شما گفته بودم بیدارکنی. نخیر مرغ یه پا داشت و دس بردار نبود .
مادر بیچاره دیگه مونده بود چی بگه!
سارا با ناراحتی ازاتاق بیرون رفت.
یه میز گرد خونوادگی تمام عیار شروع شد . موضوع میزگرد رو گفتگوی مامان و
سارا تعیین کرده بود !
حالا واقعا مادر باید سارای 7 ساله رو برای نماز بیدار می کرد ؟!!
پدر بزرگ صحبتو شروع کرد و گفت :
خب ،حق با دخترمه. چون گفته بیدارش کنی بایدصداش می زدی.اگه نگفته بود
اشکالی نداشت.
آقای برهانی برای حرفش دلیل هم آورد . حضرت امام خمینی (ره) هم همین کارو
میکردن، اگه بچه ها خواب بودن صداشون نمی کرد اگه بیدار بودن مرتب از شون
می پرسید :نماز خوندین یا نه؟
  مریم خانم با قیافه حق به جانب گفت :
 اقا جون !آخه سارا هنوز کوچیکه ، حالاکوتا وقت نماز خوندنش، این بچه که
تکلیفی نداره .گناه داره بچم!
 تازه بدخوابم میشه .وقتی بد خواب میشه به درسش لطمه میخوره !
خانوم جون که حرفای پدر و دختر رورصد می کرد عینکش رو جا بجا کرد و گفت :
واه! مریم جون مگه میشه؟!
 بچه باید نماز بخونه، به  زورم که شده باید بیدارش کر د!!
همین خود شما ها یادتون رفته صُبا با چه زحمتی بیدارتون می کردم!
مگه میشه نمازو نخوند؟!!
مریم خانم که خاطره خوشی از اون روزا وبیدار کردن خانوم جون  نداشت
لبخندی زدو گفت :
آره خانوم جون حق با شماست!! اون روزا که به زور بیدارمون می کردی نماز
برامون زهر می شد.
اما می ترسیدیم بهتون چیزی بگیم !
آقای برهانی همینجورکه لقمه ی آخر صبحونه رو فرو می داد گفت:
مهم اینه که چطور بیدارش کنی  مریم خانوم!
نباید کاری کنیم بچه از نماز زده بشه.
 این مهم نیست که بچه بد خواب بشه ، مهم اینه که آروم  وبا مهربونی
ونوازش بیدارش کنی.
 درسته که اینجوری بیدار کردن بچه حوصله و وقت زیادی می خواد ولی به نتیجش می ارزه.
مگه نه اینه که بچه ها رفتارای درست رو باید از همون دوران کودکی یاد
بگیرن و بهش عادت کنن؟
عزیز من ! نگران بد خوابی سارا هم نباش، اگه این بیدار شدن صبح مشکلی
داشت وضرر و خطرساز بود که خدا نماز صبح رو واجب نمی کرد.
اینم بدون که گاهی وقتا اگه بیدارش نکنی ممکنه پیامدای ناگوار وبدی هم داشته باشه !
مثلا اگه این بیدار نکردن موجب بی اعتنایی بچه به نماز بشه خوب نیست.
مجیدآقا یعنی  آقای پدر که تا حالا  مهر سکوت بر لب زده بودو سخن
کارشناسان رو محک می زد بالاخره سکوت رو شکست وگفت:
حق با آقا جونه نماز رو نمیشه سبک شمرد ، از طرف دیگه نمیشه کودک را از
نماز متنفر ودل زده کرد.
باید زمینه هارو فراهم  کنیم .
وقتی سارا خودش میگه: بیدارم کنین این دیگه زورو اجبار رو تحمیل نیس.
اینو خودش خواسته .
 این نشون میده که دلش میخواد بیدار شه و این نشونه ی خیلی خوبه ، بهترش
اینکه به خواسته بچه احترام بزاریم بعدشم کم کم عادت می کنه و خودش بیدار
بشه.
آقای برهانی که مرتب با تکون دادن سر حرفای پسرش را تایید میکرد، گفت :
 یه نکته خیلی مهم که خیلی از پدر و مادرا ازش غفلت می کنن ، توجه نکردن
به نظم در خواب شبانه بچه هاس.
اگه مریم جون هم شبا سارا رو زود بخوابونه  دیگه بد خواب نمیشه و به
درسشم لطمه نمی خوره.
 خانوم جون هم که همچنان بر موضع خودش پافشاری می کرد ، گفت:
حالا سارای عزیزم خودش میخواد بیدار بشه اما همه بچه ها که این طور نیستن
اونارو دیگه باید به زور بیدار کرد! بیچاره پدر و مادرشون چه حرصی
میخورند تا بچه ها نماز صبحشون را بخونند !
اقای برهانی که نمی خواست به خانومش بی حرمتی شده باشه، سعی کرد جلوی
خندش رو بگیره  با آرومی گفت: خانوم جون این چه حرفیه ؟!
با زور که نمیشه کسی رو دین دارو نماز خون کرد  . باید از راهش وارد شد .
وقتی پدر و مادر راهش رو نمیدونن و از طرفی  دلشونم می خواد بچه به رفتار
دینی رو بیاره از راههای ذوقی خود ساخته استفاده می کنن!
در کتابی خوندم که والدین باید آروم آروم سطح آگاهی و معرفت بچه ها شون
رابالا ببرن تا بچه بدونه نماز چه فایدهای براش داره.
 با زبون نرمو جذاب از نماز و واجبات دینی باهاشون حرف بزنن .
 امکانات نماز را براشون فراهم کنن .
فضای خوندن نماز روزیبا و دل انگیز کنن.سجاده وعطر و تسبیح براشون بخرند
پدر و مادرا تو خونه  با هم نماز بخونن، یه نماز جماعت 2 نفره  تا انگیزه
تقلید و همسان سازی در بچه ها تقویت بشه.
بچه هارو همراه خودشون به مسجد و نماز جماعت بببرن ، بچه ها از بودن توی
جمع خوششون میاد ،  احساس می کنن بزرگ شدن .
نماز جماعت شیوه ی درستیه که می تونه  مشوق خوبی  برای بچه ها باشه .
 و از آن روز قرار شد سارا کوچولو همه نمازهاش را همراه خونوادش بخونه.
**پایان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۳۰
مهدی فتاحی
جمعه, ۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۵:۲۹ ب.ظ

چه کسی از تو دورم کرد ؟


از اون  روز ده سالی می گذشت ، هنوز هر وقت به اون جا می رسید قدما شو بلندتر بر می داشت و سرشو پایین می انداخت و زودی رد می شد .
بعد ا ز اون هیچکس جلال رو تو مسجد ندید. با اینکه باباشو خیلی دوست داشت جلال یه بچه مسجدی باشهاما هروقت اسم مسجد رو می آورد بهونه های عجیب و غریب جور می کرد وهرطوربود از رفتن به مسجد طفره می رفت .
 بارها مادر خواسته بود که آقای جمشیدی یه کاری بکنه وساده از کنار مسجد نرفتن جلال نگذره.
و پدرهم می گفت:خانوم چقدر اصرار می کنی؟! جلال هنوز بچس، خب حتما خسته می شه. ماشاالله آقای کمالی هم  که نمازشو حسابی طول میده، بین دو تا نمازهم که افاضه می فرمایند.
خانم جان ما دیگه عادت کردیم، اما جلال چی، مگه ما به هر چی عادت کردیم اونم باید عادت بکنه ؟!
 سعیده خانم که فک می کرد از حرفایشوهرش تونسته یه جواب قانع کننده پیدا کنه می گفت :
 آقا همین دیگه من و شما چه جوری عادت کردیم اینجوری مرتب بریم نماز جماعت ؟
همین خود شما،غیر اینه که حاج آقای خدا بیامرز از کوچکی دستتون رو می گرفتو همراه خودش می برد مسجد و هیئت ؟.
آقای جمشیدی هم می گفت : خانم حرفت صحیح ولی آن" سبو شکسته و آن پیمانه ریخت".
تواین همه سال همیشه همینطور بود حرفهای زن و شوهر به جایی نمی رسید و همچنان بی خیال مسجد رفتن جلال بودنو وجلال همچنان روز به روز دورتر و دورتر از باورای  پدر ومادر!
 انگاری وقتی به کوچه مسجد می رسید عصبای پاهاش یهو قطع می شد،
 سلولای مغزش به یه جای دیگه می کشوندش!
امروز قراره آقای جمشیدی دنبال کارای پسر بیمارش باشه.
- جلال جان میشه لطف کنی این برگ چک رو برسونی به حاج آقا رسولی .
- عجب ! حاج آقا رسولی !
- بابا من امروز صبح زود باید خودم رو برسونم دانشگاه باید کنفرانس بدم زودتر باید برم خودمو آماده کنم.
 بهونه ای خوبی بود آخه نمی خواست چشمش به مسجدی بیفته که خاطره بدی ازش داره ،مغازه آقا رسولی هم که دیوار به دیوار همون مسجده.
- خوب بابا این که کاری نداره یک توکه پا میری چکو میدیو بعدش خودتو به کلاست می رسونی می دونی که حال رضا اصلا خوب نیست باید برم دنبال داروهاش .
چاره ای نبود به خاطر داداش رضا هم که شده باید قبول می کرد .
به درب مسجد رسیده بود، چشمش به آگهی ترحیم ، رنگ رو رفته ای افتاد، عکس آگهی براش خیلی آشنا بود انگاری همون آدم ده سال پیش بود که جلال دیده بودش رفت جلوتر . اِ خدا رحمتت کنه مشحسین !
بازم خوب نگاش کرد .
-  خدا بیامرزدت!
یادته چه جوری از خونه خدا که تو فقط خادمش بودی پرتم کردی واسه یک آدامس! اونم چون می خواستم نماز بخونم از دهنم در آوردمو کنار مهرم گذاشتمش که بعدبندازمش بیرون .
یادته مش حسین هر بار یه جور بهمون گیر می دادی و بیرونمون می کردی؟!
شاید حق با تو بود ولی خوب چکارکنم ، ما بچه بودیم و تو دنیای خودمون !
می دونی این ورا آفتابی نمی شدم که فقط تورو نبینم،؟!
 از تو بدم میومد ، به خاطر تو چقدر خودمو اذیت کردم و پدرومادربیچارمو بیشتر!
 می دونی به خاطر رفتار بدت خیلی از برو بچه های محل با خدا هم قهر کردن ، حتی دیگه نمازم نمی خونن!
می دونی وقتی با هم جمع می شدیم و سر حرف باز می شد میگفتن ول کن بابا اگرخادم مسجد و نماز این پیر مرده، نماز و خدا هم باشه واسه خودش!
 می بینی آقای مش حسین چیکار کردی با دل بچه هایی که هر کدومشون می تونستن یه خادم واقعی نماز باشن !
 یادته خودت یک پا مجتهد شده بودی، اون آقای دیگه هم که از تو مجتهدتر! بنده خدا حاج آقا کمالی هم که حریفتون نمی شد .
هر چه بنده خدا حاج آقا کمالی (امام جماعت ) بهتون  می گفت ، حرف خودتون رو می زدید و راه خودتون رو می رفتین .
بد جوری بغضش ترکیده بود دیگه حرفی نمونده بود که به مش حسین بیچاره که حالا اسیر خاک نزنه .
 ای بابا این حرفها چه فایده داره، تو که مردی و دستت از زمین و زمان کوتاه!
یادمه حاج آقا کمالی میگفت برای مرده طلبآمرزش کنین . حالا هم بهتره به جای این حرفها به خونه دلم برگردم ،همون جایی که ازش بیرونم کردی بشینم و برات دعا کنم .
با عکس مش حسین خداحافظی کرد ، و رفت سراغ مغازه حاج آقا رسولی که کار بابا رو انجام بده
حاج رسولیم خیلی وقت بود که جلال رو اینورا ندیده بود ، چند باری تو مهمونی ها دیده بودش و می دونست که پسر آقای جمشیدیه.
همینطور که از کوچه مسجد به سمت خیابون می رفت حرفاشو مرور می کرد
-  خدایا تو میدونی که از بچگی تا حالا که 20 سالمه هیچ وقت ازت دور نشدم اصلاغلط بکنم ازت دور شم ، ازت دور بشم که چیزی برام نمیمونه ، از خونتم دور نمیشم ،
اگر نمی اومدم چون دیدم اونجا خانه تو نبود اونجا شده بود خونه ی ...
یادمه مادرم همیشه به مناسبتایی این ضرب المثل رو می گفت
"به خاطریه بی نماز در مسجد رو نمی بندن"
آره آقا جلال مادر درست میگه . توکه حالا ادعات میشه اهل فکر و منطقی چرا؟
چرا به خاطر یه مسلمون بد و ناآگاه بهمسجد که یکی از نشونه های دینه پشت کردی ! هان!
....  اوه چه خبره!
حالا شد به این میگن مسجد!
چقده جوون!
سینی شربت به ترتیب و با احترام به بزرگ و کوچیک تعارف می شد
چه حس قریبی !
امشب دعای کمیل خیلی حال داد
خدایا ! دیگه کسی نمی تونه جلال رو.....
اگه تو دستشو بگیری!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۹
مهدی فتاحی
جمعه, ۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۵:۲۸ ب.ظ

زیبایی حضور

قد قامت الصلوه ، الله اکبر
صف های نماز منظم و بهم فشرده بود سوزن انداز نبود، البته حاج آقا ستوده همیشه یه ده دقیقه ای قبل از اذون می اومد مسجد و سر سجادش می نشست.
واقعاً چه ده دقیقه سودمندی بود، نمازگزارای مسجد میگن قلم و بیان حاجی ستوده تو همین زمان کوتاه گره های زیادی رو باز کرده. امروز آقای آذری، منظورم همین فروشنده سخت افزار کامپیوتر سر کوچه مونه. سر اذون کارپرداز
سمج یه شرکت بازرگانی مشتریش بود و همچنین جوندار و با چک روز خریدار بیست تا سیستم کامل با همه تجهیزات. خیلی راحت نمی شد از کنار این معامله گذشت، اونم تو این اوضاع بلبشوی بازار
- ای بابا حالا چه میشد یه ساعت زودتر می اومدی!؟
از صبح پشت میز نشسته و جدول حل کرده و روزنومه خونده حالا یاد خرید افتاده.
بدجوری با خودش غرغر می کرد و می گفت!
هر چی بود سرش تو حسابای دیگه ای هم بود، مگه میشه از ثواب درک یه رکعت نماز جماعت گذشت؟!
چی شد؟ آذری هم نفهمید، ولی مثل این که فرشته ای پشت کله کارپردازه زده باشد معامله زودتر از اونی که فکرشو می کرد جوش خورد و فاکتور نوشته شده و قرار شد دو روز بعد بیاد و کامپیوترا رو ببره. دیگر نفهمید چطوری در مغازه رو قفل کرد. شکسته بسته وضو گرفت. نماز اول تموم شده بود، مکبر خوش صدا و با حال مسجد داشت تعقیبات می خوند.
- خدایا! یعنی تو مسجد به این بزرگی یه قد جا برای ما پیدا نمیشه؟!
صفا را یکی یکی رفت جلو نه، خواهش و التماس و چرب زبونی هم نتوانست براش جایی پیدا کنه. اگه بیشتر جلو می رفت باید یکی خودش می شد امام!
ایلیا شاگرد سوپری همسایه آقای آذری که جوون باحال و با معرفتی بود یه چیزی درگوشی به دو تا مرد دو طرفش گفت و صدا زد.
آقای آذری اینجا جاهست بفرما.
حاج آقا ستوده میگن توی نماز جماعت بهتره صفا منظم پیوسته و شونه ها به هم متصل باشه. به قول معروف «جوینده یابنده است »
- از این بهتر نمی شه، خدایا شکرت، سر بزنگاه نذاشتی آبروی ما بره و از خونت بیرونم نکردی. نماز آقای ستوده طبق معمول طولی نکشید.
ولی نمی دونم چرا نماز عصر رو تندتر می خونه!
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته، ان ا... و ملائکه یصلون علی النبی ...
خیلی ها مثل پرنده از قفس آزاد شده در حال بیرون رفتن صلوات می فرستادن! آقای آذری هنوز یک نماز دیگه داشت. ماه رمضون برنامه حاج آقا ستوده با بقیه سال تفاوت داشت.
نماز عصر که تموم می شد ربع ساعت منبر می رفت، اما منبرشم با منبرای دیگه متفاوت بود.
اول اگه مستمعین سوالی داشتن می پرسیدن و خیلی وقتا می شد که وقت به پاسخ به سوال می گذشت و دعا می کرد و پایین می اومد.
- السلام علیکم و رحمه ا... و برکاته، ا... اکبر، ا... اکبر، ا... اکبرمی خواست بدونه نماز عصرش تمام شد. نیم خیز شد که بره بیرون.
- خب دوستان عزیز در خدمتیم اگر پرسشی هست بفرمائید؟ آقای آذری در انتظار بود .مردم چه می پرسند؟ کسی چیزی نپرسید.
- خب همه می دونیم که نماز ارتباط انسان با مبدأ هستی و نیاز عمیق موجودی فقیر با خداوند بی نیازه.
انسان در اوج بحران ها، سختی ها، وسوسه ها با پناه بردن به نماز و در پرتو ا... اکبر، ایاک نعبد و ایاک نستعین خودش رو از همه چیز و همه کس رها می کنه و با قلبی سرشار از لطف و رحمت الهی همه حوادث ریز و درشت زندگی رو پشت سر می گذاره.
- خودش رو جابجا کرد،
انگاری یکی می گفت پاشو. یکی هم می گفت چه میشه ده دقیقه دندون رو جیگر بذاری و بشینی. اینقده آدم ناسپاس! همین نیم ساعت پیش تو یه معامله کاسب شدی، گوشا رو تیز کرد آقا می گفت:
- بله دوستان من اینجاست که آدم احساس می کنه یه ربات نیس، کوکش کنند و کر و کور خم و راست بشه، احساس نمازگزار حس ماهی توی آبه!
احساس یه دوست که همش منتظره تا فرصت دیدار فراهم بشه و هرگز نمی خواد این زمان سپری بشه.
- ما رو باش، باز جای شکرش باقیه که حداقل نماز ظهر و عصر و به جماعت می خونیم وگرنه
... به خودش نهیب می زنه گوش کن ببین این بنده خدا برای تو داره حرف می زنه.
- در آموزه های اسلامی به نیایش کردن پس از نماز واجب توصیه مون کردن. حتی هشدار داده شده که مبادا دعا کردن بعد از نماز واجب رو ترک کنیم. ارزش این دعا و تعقیبات مقایسه میشه با ارزشی که نماز واجب بر نافله داره.
- خداییش خیلی بزرگه، سلام نماز و نگفته در مغازه ایم، خدایا شکرت!
- در تفسیر آیه 7 و 8 سوره انشراح از امام معصوم نقل شده که:
«هر گاه از نماز واجب فارغ شدی، پس قیام کنی به دعا به سوی پروردگارت و رغبت کنی به
سوی پروردگارت به سوال و درخواست .»
حالا شما فکر می کنین وقتی نمازگزاری که کار ضروری هم نداره، سریع جای نمازش رو ترک می کنه و از مسجد می زنه بیرون چقدر اشتیاق داره به اینکه با خدای مهربون عاشقانه راز و نیاز کنه.
- آقای آذری لااقل امروز به ثواب رسیدی.
لااله الا ا... بر شیطون وسواس خنّاس لعنت.
سید محمد عبداللهی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۸
مهدی فتاحی
جمعه, ۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۵:۲۸ ب.ظ

نماز رزمندگان



آخرین نماز


همه مجروحین را در یک سنگر جمع کرده بودیم.حجت الاسلام ترکان هم مجروح بود.او در گوشه ای از سنگر سرش را به دیوار تکیه داده بود و به نقطه ای خیره مانده بود.لبهای داغمه بسته اش هراز گاه به ذکر باز می شد.بقیه مجروحین گویا رازی مقدس را حس کرده باشند، چشم دوخته بودند به لب ترکان، ترکان ارادت زاید الوصفی به امام حسن مجتبی (ع) داشت،همه بچه ها از این ارادت آگاه بودند.به هر بهانه و مناسبتی ذکر مصیبت آن امام را می گفت.
ناگهان لحن ترکان عوض شد، انگار که مورد خطاب قرار گرفته باشد، با ادب و احترام خاص به همان نقطه سنگر خیره بود گفت: ( خیر نخوانده ام) چند لحظه بعد دوباره گفت: ( چشم الان می خوانم) و بعد شروع کرد به خواندن نماز.کلمات به سختی از لبانش خارج می شد گاهی در بین نماز خاموش می ماند بی هیچ حرفی، باز دوباره لبهایش به جنبش در می آمد.مجروحین می گفتند که امام، کلمات نماز را به او تلقین می کند.
ترکان در حالی که رمق در بدن نداشت، دقیق و بدون غلط، نماز ظهر و عصرش را خواند.نزدیک ساعت چهار بود که دوباره رو به آن نقطه کرد و گفت: (چشم) بعد شهادتین را گفت و خاموش و راز ناک به ابدیت پرواز کرد.

 

 


آیه آخر سوره کهف

 

ساعت 11 شب بود.توی قرارگاه نشسته بودیم و حرف می زدیم، صحبت از اراده انسان بود.کسی پرسید: (برای تقویت اراده چه باید کرد؟مثلا اگر کسی بخواهد شب ها کمتر بخوابد یا هر ساعتی که خواست بیدار شود، چه کار باید بکند؟)
شهید محمد بروجردی هم در جمع ما بود.او گفت:( هر کس آیه آخر سوره کهف را قبل از خواب بخواند، هر ساعتی که بخواهد ، از خواب بیدار می شود.)
حرفش برایمان جالب بود.تصمیم گرفتم این مطلب را همان شب امتحان کنم.آیه را چند بار خواندم و خوابیدم.
صبح بیدار شدم، اوایل اذان بود.شهید بروجردی را دیدم که زودتر از من بلند شده بود و به نماز ایستاده بود.نمازش را که تمام کرد، گفت: (مگر شما دیشب آیه آخر سوره کهف را نخواندی؟)
گفتم: (چرا.)
گفت: (پس چرا خواب ماندی؟)
گفتم:( تصمیم داشتم اول اذان بیدار شوم، که شدم.چطور مگه؟)
گفت:( آخر من فکر کردم می خواهید برای نماز شب بیدار شوید.)
گفته او کنایه از این داشت که چرا برای نماز شب بیدار نشده ام.در دلم غوغایی به پا شد.خیس عرق شدم وشرمنده این همه بزرگی و جوانمردی

سردار غلامرضا جلالی، لشگر 17 علی ابن ابی طالب (ع)

 

 


نماز در قایق


تا نزدیکی های غروب آفتاب ،مشغول شناسایی مواضع دشمن بودیم.هنگام مغرب (شهید شاهمرادی) گفت: میخواهیم نماز بخوانیم.
من گفتم: میان مواضع دشمن!! هر لحظه ممکن است شناسایی شویم، حتی امکان دارد اسیر شویم!
شهید شاهمرادی بدون اعتنا به حرف من، آرام مشغول ساختن وضو شد، به خود آمدم که اصلا  جنگ ما به خاطر نماز است،همانگونه که امام حسین (ع) نیز وسط میدان کربلا در ظهر عاشورا نماز خواند.یک پتو کف قایق پهن کرده، به محمد علی اقتدا کردیم و نماز را همان جا بر پا داشتیم.


نماز و فرماندهی


شهید زین الدین به نماز اول وقت بسیار اهمیت می داد.ایشان در هر وضعیت، در هر منطقه ای که بود به محض رسیدن وقت نماز، برای ادای فریضه نماز مهیا می شد.
یادم هست موقعی که در منطقه سردشت تردد داشتیم، در حالی که جاده ها و محورها از لحاز امنیتی تضمینی نداشت و از جهت فعالیت گروهکهای ضد انقلاب بسیار آلوده بود، همین که موقع نماز می شد، سریع ماشین را نگه می داشت و کنار جاده به نماز می ایستاد.
پس از شهادتش، یکی از برادران در عالم رویا او را دید که مشغول زیارت خانه خداست.عده ای هم دنبالش بودند.پرسیده بود:( شما اینجا چه کاره اید؟)
گفته بود:( به خاطر آن نمازهای اول وقتی که خوانده ام، در اینجا فرماندهی اینها را به من واگذار کرده اند!)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۸
مهدی فتاحی
جمعه, ۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۵:۲۶ ب.ظ

نگاه پدر

...سراسیمه درو باز کرد و لباس بیرونشو در آورد و یه نگاهی به آینه انداخت و یه سلام بلند به خودش کرد و رفت سمت دستشویی ویه وضوی سریع گرفت
- حسین مگه تو مدرسه تون نماز جماعت ندارین؟!
آقای سماورچی اگه همه چی یادش میرفت از نماز بچه هاش غافل نمی شد فقط دنبال بهونه بود که یه جوری بچه ها رو محک بزنه و ببینه حال و فضای ذهنی شون چیه؟
- چرا آقا جون اتفاقاً تو مدرسه نماز جماعتی داریم که نگو و نپرس ولی نمی دونم چرا من با نماز جماعت مدرسه مون حال نمی کنم!
- حال نمی کنم یعنی چه پسر؟
- خب می دونی آقا جون نمی دونم چرا معلمامون نمیان نماز؟! مدیرمون چند خط در میون می یاد!
مگه نماز جماعت مدرسه نیست! تازه امام جماعتمون هم یه جوری حمد و سوره رو می خونه که همش فکر و ذهنم مشغول طرز خوندن ایشونه!
- یعنی غلط می خونه!
- نه فکر نکنم اما یه جوریه آقا جون شما نماز امام رو از تلویزیون دیدین من می خوام کسی که امام جماعت می شه همونجوری صحیح و بی پیرایه و سریع نماز رو بخونه.حالا می شه اینقده سؤال پیچم نکنید؟! من برم نمازمو بخونم می ترسم نهار بخورم و بخوابم، دیگه نمازم یادم بره!
- آقای سماورچی چیزای جدیدی دستگیرش شده بود. شدیداً تو فکره و چهرش نشون می ده که بدجوری دلش غصه داره.
خدایا! آخه چرا یه جوونی که اینجوری عاشق نمازه باید فراری از برنامه های دینی مدرسه باشه! همینجوری که با خودش واگویه داره زیر چشمی  یه نگاهیم به نماز حسین داره.
- وای! این پسر چرا اینجوری رکوع و سجودش را انجام داد.آره حالا فهمیدم ‍! اون بنده خدا تو مدرسه یه خورده نمازش رو طولانی میکنه.این آقا هم حوصله نداره و در میره و میاد خونه نمازشو می خونه، نه! پیش داوری خوب نیست خب شاید واقعاً نمی دونه که اینجوری پاشو گذاشته روی گاز و می تازونه!
- بابا الان که وقت فکر کردن نیست.وقت قدردانی از زحمات مامانه که شام دیشبو بیاریم و بزنیم تو رگ.
خب اینم نهار جناب آقای سماورچی، دست مامانم درد نکنه.
پدر و پسر که قراره تا اومدن خانم خونه از زیارت خونه خدا بیشتر با هم خلوت داشته باشند وقت زیادی برای حرف زدن هم دارند.
- آقا جون هنوز که تو فکری غذاتونو بخورین از دهن میفته!
- داشتم به نمازی که خوندی فکر می کردم!
- مگه نمازم چِِِِِش بود؟
- چیزیش نبود فقط اگه یه خورده با حوصله نماز بخونی بهتره. مگه کسی دنبالت کرده بود خب حالا که به جماعت نخوندی اگه خیلی گرسنت بود نهارتو می خوردی بعد نمازتو می خوندی.
- بابا شما می دونی که سال پیش تو نماز مدرسه شرکت می کردم .تازه نماز مم درسته شما بگین کجاش اشکال داشت؟!
- حسین اقا !پسر من همه چیز به خوندن نیست مهم اینه که دونسته ها رو عمل کنیم.شما با این قرائت زیبا و دلنشینی که داری چرا تند تند می خونی با من که باباتم اینجوری تند حرف نمی زنی.
سر کلمات که صدات قطع می شه و وقف می کنی نفس هم تازه کن بعد برو سر کلمه دیگر تو که اینا رو بهتر از من می دونی.!
جان من ذکر رکوع و سجود را در حال آرامش بدن باید گفت.فک کنم یه بار دیگه درباره رکوع و سجده با هم حرف زدیم یادته که؟!
رکوع نشونه تواضع و فروتنی بنده در برابر خداست. نشونه تعظیم و بزرگداشت بنده خاکیه که با همه وجودش می گه : "سبحان ربی العظیم و بحمده" با این جمله زیبا خداوند را از هر چه نقص و عیب و هر چه که شایسته مقام ربوبی او نیست پاک و منزه
می داریم.
رکوع نشونه سرسپاری فرمانبرداری شکستن ،دوری از خود بزرگ بینی و تکبر یه عاشق و یه بنده در مقابل محبوب بی همتاست.
با انجام رکوع نماز گزار با زبان سر و دل فریاد می زنه خدای من! من هر کس که هستم، در هر مقامی که هستم ،با هر عنوانی
که دارم فقط در برابر تو سر فرود می آرم و اینجوری علف هرزه های بزرگ پنداری و خود خواهی رو از بوستان خوش بو ورنگ وجودش هرس می کنه.
با رکوع خودش رو از دام های فریبنده ی غرور و خیالات و اوهام رها می کنه.
- بابا اینا رو نگفته بودین. من یادمه که می گفتین رکوع در نماز یه نوع امتحان بنده س که به وسیله رکوع خدا انسان رو در عمل به دستورات و خواسته های خودش آزمایش می کنه چون رکوع به خصوص برای اونایی که عنوانی ،مالی، مقامی تو دنیا دارن خیلی آسون نیست.گرچه فکر می کنم اون بیچاره ها رکوعوتظیمشون در برابر همون چیزای زود گذریه که بهش دل بستن!
- آره! اگه بخوام بیشتر از این از رکوع نماز حرف بزنیم می ترسم حسین آقا دیگه هیچ وقت حاضر نشه کنار پدرش بنشینه و اختلاط کنه.
 - اِ اینجوریاس ! حاج آقای سماورچی شماکه بار اولتون نیست بهتر نبود به جای حجره داری می رفتین آخوند می شدین؟!
- پسر جان این چه حرفیه! یاد گرفتن دستورات دینی و عمل کردن به اونا برای همه ی مسلموناس!
- بله ! حق با شماست.بابا از دبیر دینی مون شنیدم که می گفت: رکوع و خم شدن در نماز مخصوص دین اسلام و این یه وجه تمایز مسلمونااز دیگرانه.
می گفت که دانشمندا میگن در رکوع یه نوع فعالیت و تحرک بدنی هم وجود داره که فرد نمازگزارو از خمودگی و سستی هم دور میکنه.
- به به حسین آقا! پسر! با این همه چیزایی که می دونی چرا تو نمازت بهشون توجه نمی کنی؟
- بابا! شمام که دم به دقیقه می زنی تو برجک ما ! چشم آقای سماورچی به خاطر شمام که شده دیگه تکرار نمی شه!
- نه دیگه، نشد. یعنی چی به خاطر من! اشکال اصلی ما آدما اینه که انجام امور دینی مون رو قاطی تعارفات و تشریفات و ترس و رودربایسی و اینجور چیزا می کنیم.نماز میخوادنا خالصی ها مون را ذوب بکنه و بگه همه چیِ زندگیم برای خداس.
تو یه کتاب حدیثی می خوندم که امام علی علیه السلام رکوع رو نشونه استواری در دین می دونن.
ایشون می فرمایند: (معنای کشیدن گردن در رکوع این است که در ایمان به خدا استوارم اگرچه گردنم زده شود و معنای سر برداشتن از رکوع و گفتن (سمع الله ) این است که حمد و ثنای ما را می شنود آن خدایی که ما را از نیستی و عدم به وجود آورده است.)
آره حسین من خلاصه، نماز استواری و پایداری و اخلاص در باورمون به اون خدایی که آفریدگار هستیه . خب حالا دیگه نوبت منه که غذام بخورم .تو سفره چیدی ومنم سفره برمی چینم.
- آقا جون خدا حسابی خوابو ازسرمون پروندی.حالا حالاها کار داریم تا یه مسلمون درس درمون بشیم
و چنین شد که حسین پس از گرفتن لیسانس روانشناسی به عشق تعمق در دین پایش به حوزه علمیه باز شد تا به قول خودش از سرچشمه سیراب گردد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۶
مهدی فتاحی
جمعه, ۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۵:۲۶ ب.ظ

سجاده عشق


سجاده عشق

- مامان! پس کوش؟ همش باید دنبالش بگردم!
- چی کوش؟ باز دنبال چی می گردی؟!
- مامان تو رو خدا بگو کجا گذاشتیش؟دیر شد ، دسته رفت.
- آهان طبق معمول دنبال زنجیرت می گردی! زیر میز مطالعته، خودت اونجا گذاشتیش.
- مرتضی! این دیگه چیه ورداشتی؟!!
- هیچی مامان سجاده نمازمه!
- وا! سجاده برای چی؟ کو تا نماز! تازه می ری مسجد نمازتو می خونی.
- نه مامان امروز با روزای دیگه فرق می کنه! دیشب حاج آقا ستوده روی منبر حرفای قشنگی می گفت، خب دیگه اجازه می دین من برم؟
- نگفتی دیشب آقای ستوده چی می گفت؟
- فعلاً نمی شه ، دیرم شده.خودتون بیاین ببینین.
هیئت راه افتاده بود. پونصد متری از حسینیه دور شده بود. طفلکی مرتضی اول رفته بود حسینیه، خبری از بچه ها نبود .
- آقا ببخشید هیئت از کدوم طرف رفت؟
- عجله کن پسرم خیلی دور نشدند کوچه شهید نظری روبگیر برو بهشون می رسی.
- راستی حالا چه جوری زنجیر بزنم؟! سجاده رو چی کارش کنم؟ نمی شه با یه دست سجاده رو بگیرم و با یه دست هم زنجیر بزنم.
همینجوری با خودش کلنجار می رفت و قدم های کوچکش به دسته عزاداری نزدیکترش می کرد.حرفای حاج آقای ستوده رو تو ذهنش مرور می کرد.
- یکی از مهمترین هدف های قیام آقامون ابی عبدالله الحسین این بوده که ارزش های دینی مثل نماز که توسط یزید باز گرفته شده بود احیا بشه
فرزندان عزیزم نشه تا اذون ظهر سینه بزنین ، زنجیر بزنین ، پشت و سینه هاتون به عشق امام حسین سرخ بشه ، اما همین که وقت نماز رسید شما تماشاچی باشین !! امام عزیز ما عاشقی می خواد که به حرفاش عمل بکنه در همه زندگی ازشون پیروی بکنه.
- خب چکار کنم؟ اگه توی مسیر مسجد نبود چی؟ اگه هیئت بخواد همینجوری تا امام زاده بره چی؟ من که نمی تونم تنهایی برم!
بی خیال سجاده رو می برم حالا یه کم خسته می شم دیگه ، چیزی نمی شه که !
یه نفس راحتی کشید. ته تهای دسته بین بچه های بزرگتر از خودش جاشو پیدا کرد فقط ساکت بود تا دم وآهنگی که از بلندگو پخش می شد رو درست یاد بگیره تا بتونه خودشو با جمع هماهنگ کنه.
از شادی چشماش برق می زد صدای دلنواز مداح همراه طبل و سنج واقعاً هیجان انگیز بود.
دو بیتی های مداح که هراز چنداگاهی برای استراحت زنجیر زنان خونده می شد مرتضی رو می برد تو فضای نینوای سال 61.
می برم تا آنکه سیرابت کنم            از کمند حرمله خوابت کنم
در حرم زاری مکن از بهر آب       چون خجالت می کشم من از رباب
تا امام زاده که محل تجمع همه هیئت ها بود هنوز خیلی راه بود.واقعاً سجاده خسته ش کرده بود اما بهش فکر نمی کرد.با هر زحمتی بود ساعتشو نگاه کرد.
ساعت وقت اذون را نشون می داد.
یه نگاهی به بلند گو کرد ، چشماشو به طبل زن و سنج زن دسته دوخت که وسط دسته پرشورتر از دیروز می نواختند و می کوبیدن!سرشو برگردوند طرف راست  با تعجب از رفیقش پرسید:
- سعید چرا کسی اذون نمی گه؟!
- پسر اذون برا چی؟ مگه وسط زنجیر زنی کسی اذون می گه
- نه ! ولی
- خب پس چی؟
باز حرفای حاج آقا ستوده یادش اومد
- عزیزان من ظهر عاشورا که دو لشگر به جنگ می اندیشیدند وقتی یکی از یاران امام یادآوری کرد که وقت نماز شده حضرت دعاش کردند و از سپاه یزید خواستند فرصت اقامه نماز به آنان بدهد و با اینکه آنان تمایل به دست برداشتن از جنگ نداشتند ، امام به اتفاق یاران خویش به نماز ایستادند. دو نفر از یاران امام خود را سپر قرار دادند و در آن لحظات حساس مرگ و زندگی ، امام نماز را به جماعت اقامه کردند.
- سعید آخه الان وقت نماز ظهره!
- خب می گی چکار کنم ، می خوای برم میکروفن را بگیرم و در اختیار جنابعالی بزارم حضرت آقا اذان بگین؟!!! نه آقا جون، من خودمو ضایع نمی کنم.
- ضایع یعنی چی سعید؟ مگه می خوایم کار بدی بکنیم.مگه دیشب نشنیدی حاج آقا ستوده چی می گفت؟
سعید لحظه ای به فکر فرو رفت.
- ما هر کدوممون وظیفه ای داریم. برای انجام وظیفه دینی باید تمام توانمان را به کار گیریم و تلاش کنیم.
- ای کاش آقای ستوده همراهمون بود ، اونوقت خیلی راحت تر می شد حرفمونو بزنیم.
- حالا که نیست ، با حاج آقا گلپر صحبت می کنیم.
- حاج آقا سلام
- سلام پسرم! چیزی شده؟ با کسی دعوات شده؟
- نه نه ! می خواس    تم      ب   گم    اذون شد ه  .پس کی نماز می خونیم؟!!
- آفرین به آقا مرتضای گل! نمازم می خونیم. نیم ساعت دیگه تا امام زاده راه داریم ، اونجا همه مون نماز می خونیم.
- ولی حاج آقا الان اول وقت نمازه ، چی می شه همینجا نماز بخونیم؟! آخه من شنیدم کسی که اول وقت نمازش رو بخونه همراه آقا امام زمان نماز خونده، تازه امام حسین هم روز عاشورا از جنگ دست کشیدند و نماز خوندن.
- پسر جون آخه این همه آدم چه جوری وضو بگیرن ، مهر از کجا بیاریم روی آسفالت مگه می شه نماز خوند!
- حاج آقا می ریم از اون ایستگاه صلواتی آب وضو می گیریم،سنگ هم که این دوربر فراوونه.از حاج اقا ستوده شنیدم که اگه مهر نبود روی سنگ هم می شه سجده کرد .
- نخیر ! نمی شه حریف شما بچه های امروزی شد ، یه وقت از بس بهتون می گیم نماز بخونین زلّه می شیم ، یه وقتم اینجوری می کنین! الله اکبر خب باشه بزار ببینم چکار می تونم بکنم. شما هم برین سنگ ریزه ها رو جمع کنین.
- عزاداران عزیز! اجرتون با امام حسین (ع) امروز یه نوجوان 10-12 ساله حرفایی رو زد که باید همون دعایی که امام حسین علیه السلام در حق ابوثمامه کرد ، ما هم در حق این نوجوان و همه نوجوون ها و جوون های کشورمون بکنیم.
دعا کنیم که خداوند همه جوون ها و نوجوون های ما را از نمازگزاران قرار دهد . درسته که هوا یه کم سرده ولی هیئت همینجا نماز ظهر رو اقامه می کنه و بعد می ریم سمت امام زاده ، حاج آقا ستوده هم قراره خودشون رو به هیئت برسونن ، حالا دیگه هر جا باشن پیداشون می شه.
بزرگتر ها دنبال این نوجوون بودن و مرتباً تحسینش می کردند و تعدادی از جوونا هم که عشق طبل و سنج و زنجیر بودندغرولندکنان می رفتند تا با شیر آب کنار ایستگاه صلواتی وضو بگیرند.
مرتضی و سعید غرق در لذت انجام وظیفه اشک تو چشماشون موج می زد اشکی برای موفقیتی ماندگار.
به راستی سجاده مرتضی اون روز فرشی برای عرشیان بود .
الله اکبر و الله اکبر      اشهد ان لا اله الا الله...........

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۶
مهدی فتاحی
جمعه, ۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۵:۲۴ ب.ظ

چند خاطره نماز از شهدا و زرمندان

بر پا داشتن نماز، نخستین ثمره و نشانه حکومت صالحان است


نماز شب در قبر ! (شهیدان حسین و ابوالفضل قربانى)
عملیات پیروزمد خیبر در جزیره ى مجنون در جریان بود، قراربود پس ازشکستن خط ، یگان ما که در سه راه فتح مستقر بود به سمت بصره پیشروى کند. دشمن بعثی با آگاهی نسبى از این اخبار،دست به مقاومت شدید زد و علاوه بر جنگ روانی شدید و بمباران ها وحملات شدید شیمیایی، با آنچه داشت شبانه روز آتش بر سررزمندگان ریخت.
دراین میان دو برادر به نام هاى حسین و ابوالفضل قربانى با حالات معنوى خود کل گردان را متاثر کرده و چون خورشیدى فروزان نورافشانى مىکردند. این دو برادر شهید، فارغ ار حوادث و هرآنچه اتفاق مىافتاد درهر مکانى که یگان مستقر می شد، قبرى حفرمی کردند وبه خصوص در شب ، نمار می خواندند. هرکسی که بیدارمى شد، آن دو را در حال مناجات و نماز مى دید. چقدر زیبا بود توجه به معبودشان .

نماز حاجت دو رکعتى
در عملیات والفجر 2 در منطقه حاج عمران به همراه دو تن از رزمندگان، در اثر یک غفلت درمحاصره عراقىها قرار گرفتیم، به گونه اى که راه پس و پیش نداشتیم . خواستیم خود را تسلیم کنیم ،ولى هنوز کمى امید داشتیم ، چون در یک چادر بودیم و هنوزعراقىها ما را ندیده بودند . با هم مشورت کردیم . بنده عرض کردم در سال 60 درعملیاتى که با مشکل روبه رو شدیم با دو رکعت نماز مشکلمان را حل کردیم و این جا هم خوب است دو رکعت نماز بخوانیم . خیلى سریع دورکعت نماز حاجت خواندیم و با تعویض لباس توانستیم نجات پیدا کنیم . در حال فرار بودیم که عراقىها به ما مشکوک شدند و وقتى فهمیدند از خودشان نیستیم شروع به تیراندازى کردند، ولى آسیبى به ما نرسید.

توسل به اهل بیت
ه همراه ده نفر از رزمندگان مأموریت داشتیم از رودخانه اى عبورکنیم و به دشمن برسیم. خود را با طناب به هم بستیم و برپیشانىهایمان نیز پیشانى بند یا فاطمه الزهرا(س) بستیم هر چه سعىمىکردیم پیشرفت کنیم نمىشد و موج هاى عظیم ما را به جاىاولمان باز مىگرداند! به پیشنهاد یکى از دوستان نماز دو رکعتى حاجت خواندیم و بلافاصله، زیارت عاشورایى با صداى بلند خواندیم .
بعد از چند ساعت تلاش که در ظاهر خیلى هم پیشرفتى نکرده بودیم نورى به چشمانمان خورد و نا امید از این که نتوانسته ایم به آن طرف برویم، ولى وقتى به ساحل رسیدیم، ساحل دشمن بود و مابه برکت آن نماز و آن زیارت عاشورا، توانستیم از رودخانه عبورکنیم .
نماز بیمه کننده
پس از عملیات غرورآفرین والفجر8 وفتح فاو در خط پدافندى مستقر بودیم وتبادل آتش از فواصل خیلى نزدیک انجام مىشد. یکى از روزها در پشت خاکریز مشغول خواندن نماز بودم. در بین نمازناگهان احساس کردم ضربه ى سنگینى توسط شیئى به پشتم وارد شد. نماز را ادامه دادم و از شکستن نماز خوددارى کردم بعد از نمازمتوجه شدم ترکش نسبتآ بزرکى به مشتم برخورد کرده است !
ترکش را در دستم کرفتم ولى هنوز بسیار داغ بود و نمىشد آن را در دست نگه داشت . وقتى بادگیر را از تنم خارج کردم ، دیدم بادگیر سوراخ شده است ولى در حال نماز هیچ آسیبى ندیده ام !

نماز بر روى برانکارد !
ایام عملیات قدس 3 بود که در اورژانس فاطمه زهرا(س)،برادرى را آوردند که هر دو دست او قطع شده بود. وقتى او را براى اتاق عمل آماده مىکردند، ایشان را بر روى برانکارد گذاشتند تا به اتاق عمل ببرند. مسوول تعاون آمد تا از این رزمنده سوالاتى بپرسد.ولى چشمانش را بسته بود و جواب نمىداد و راحت خوابیده بود. همگى فکر کردیم شاید شهید شده باشد. به دنبال آن بودیم که مقدمات کار را جهت تست ضربان قلب و احتمالا انتقال وى به سردخانه آماده کیم . ناگهان دیدیم که چشمانش را باز کرد وبا یک متانت خاص گفت : برادر! ببخشید که جواب شما را ندادم ، چون فکر مىکردم اکر به اتاق عمل بروم شاید وقت زیادى طول بکشد ،نمازم قضا مىشود. آن موقع که شما سوال کردید مشغول خواندن نماز بودم !

معجزه الهى
در سال 1367 هنگام عقب نشینى نیروها و جمع آورى تسلیحاتاز مناطق جنکى، گاهى جنگنده هاى عراقى از خط مرزى عبورمىکردند و در بعضى مناطق بمباران هایى انجام مىدادند. یک روز درسنگرى بودیم که داخل آن مقدار زیادى مهمات بود. ناگهان اعلام شد جنگنده هاى عراقى هجوم آورده اند و ما از سنگرخارج شدیم .
صدایى به گوش مىرسید که فریاد مىزد: حاجى را از سنگربیاورید بیرون.اما در همین لحظه بود که جنگنده عراقى موشک هاى خود را پرتاب کرد و سنگر مورد اصابت قرار گرفت. ماسریع موضع گرفتیم که مورد اصابت ترکش ها قرار نگیریم . بعد ازچند لحظه که وضعیت عادى شد به محل برگشتیم . یکى از نیروها گفت : بروید داخل سنگر نیمه ویران و حاجى را بیرون بیاورید. من به همراه یکى از دوستان، سینه خیز رفتیم داخل سنگر و با منظره ىعجیبى روبرو شدیم که جز معجزه ى الهى چیز دیگرى نبود!
حاجى در سنگرى که مورد اصابت موشک قرار گرفته بود مشغول خواندن قرآن و نماز بود!

دلیل محکم (شهید غلامعلى پیچک)
شهید پیچک، همیشه براى سایر برادران گردان الگو بود. زخمى شده بود و خون زیادى از او مىرفت، امداد رسانى هم کم بود و باید حتمآ به پادگان سرپل ذهاب مىرسیدیم . وقت تنگ بود و وضعیت غلامعلى اورژانسى بود. با این حال کمى برخاست و سرش را بالا آوردو نمازش را نیمه خوابیده خواند.اما قبل از آنکه به پادگان برسیم شهید شد. همین امر دلیل محکمى بود براى همه که نماز را حتماسر وقت بجا آورند.

گریه به خاطر نماز
یکى از دوستان امیر براى ما تعریف مىکرد: یک بار مأموریت مان طول کشید و ما به نماز اول وقت نرسیدیم . رفتم آثسپزخانه براى صرف غذا، اما از امیر خبرى نبود. دنبالش گشتم او را کنار تانکر آب دیدم که داشت وضو مىگرفت . بر چهره اش غبارى از غم نشسته بود و مىگفت : پناه بر خدا، خدایا! مرا ببخش که توفیق خواندن نماز اول وقت را از دست دادم.

اذان مىگویند (شهید على اکبر شیرودى)
علىاکبر در کنار هلىکوپتر جنگىاش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سؤال مىکردند. خبرنکارى از کشور یمن آمده بود، پرسید: شما تا چه هنکام حاضرید بجنگید؟
شهید خندید و گفت : ما براى خاک نمىجنگیم ، ما براى اسلام مىجنگیم تا هر وقت اسلام در خطر باشد.
این را که گفت به راه افتاد، خبرنگاران حیران ایستادند. شهید آستین هایش را بالا زد، چند نفر به زبان هاى مختلف
پرسیدند: کجا؟ علىاکبر گفت : نماز! دارند اذان مىگویند.
نماز وصال
عبدالحسین در بیمارستان مشهد بسترى بود و من هم نیز بستری بودم . گه گاه به او سر مىزدم ، از ناحیه سر مجروح شده بود، حالش خوب نبود، یک شب نزدیک اذان صبح مادرش سراسیمه نزد من آمد و گفت : عبد الحسین حالش هیچ خوب نیست . سریعا بالاى سرش رفتم ، او را به نرده هاى تختش بسته بودند که به زمین پرتاب نشود. گاهى تکان هاى شدیدى مىخورد و سپس بىهوش مىافتاد.
پزشک بالاى سرش آوردیم ، با داروهاى آرام بخش تا حدودى آرام گرفت و بىهوش روى تخت افتاد. مدتى بعد ناگاه بلند شد و نشست و مرا صدا زد و گفت : «خاک تیمم بیاور » مردد بودم بیاورم یا نه ؟ چون بعید مىدانستم وقت را درست تشخیص بدهد، به هر حال آوردم ، تیمم کرد، مهر خواست ، مهر را روى زانویش گذاشت ، تکبیره الاحرام بست ، با حالتى عجیب با خداى خود حرف مى زد، منتظر بودم سلام نماز را بدهد تا با او صحبت کنم ، قبول باشدى بگویم و از احوالش جویا شوم . نماز با تکبیره الاحرام شروع شد ولى با سلام تمام نشد، در نماز عشق عبدالحسین نزد معشوقش رفت و سلام نماز را در بهشت گفت .

نماز در قایق
نزدیکىهاى غروب آفتاب ، مسیر طولانى را به طور مخفیانه شناسایى کرده بودیم ، موقع غروب محمدعلى گفت : «مىخواهم نماز بخوانم ».
گفتم : میان مواضع دشمن ممکن است هر لحظه شناسایی شده ، یا حتى اسیر شویم ، ولى او بىاعتنا به حرف من مشغول وضو شد. با خودم فکر کردم که اصلا جنگ ما به خاطر نماز است . همان جا پتو پهن کردیم و نماز را به محمدعلى اقتدا کردیم .

عطر خیبریون
غروب بود، گوشه اى نشسته بودم و وصیت نامه ام را می نوشتم . کنارم آمد و گفت : مرتضی چه احساسی دارى؟ من که در آسمان خون می بینم ، فردا چه خواهد شد؟ آهى کشید و ادامه داد: من احساس خاصى دارم .
در جوابش چیزى نگفتم و فقط سکوت کردم . همان شب خواب دیدم که به اتفاق او به سبزوار رفته ایم ، وقت
نماز بود و عده اى اصرار می کردند که یا به من یا به او اقتدا کنند. من از او خواستم که بپذیرد امام جمامت شود، قبول کرد. نماز که تمام شد، شیشه عطرش را درآورد و به همه تعارف کرد. بعد از آن سیدى به طرفش آمد، او را در آغوش گرفت و گفت : «خوش آمدى، با سجاده ات و شیشه عطرت ».
صبح عملیات خیبر شروع شد. از آب گذشتیم ، هلى کوپترهاى دشمن قایق ها را می زدند، رضا آر- پى - چی می زد، ولى نمىدانم چرا گلوله هایش عمل نمىکرد، شاید این هم خواست خدا بود. با فرماندهى تماس گرفت و گفت : بچه ها پنج دقیقه وقت دارند و بعد از آن دیگر از بچه ها کسی باقی نمىماند، چه کنیم ؟دستور داده شد که همگی اسیر شوند.

عطر جانماز (شهید غلامرضا پروانه)
رضا در حالى که هنوز قدرت مقابله داشت ، در راستاى اطاعت از فرماندهى دست از نبرد کشید و به بچه ها گفت : از این لحظه به بعد هر کس مقاومت کند، کشته مىشود و شهید به حساب نخواهد آمد، بعد خودش قامت بست و به نماز ایستاد و در حالی که کلمات نماز را زمزمه می کرد به دیدار خداوند شتافت وقتى به سراغش رفتم عطر جانماز در کنارش بود.

قضاى نماز صبح (شهیدعلى فتاح پور)
آن روز نماز صبح همه قضا شد. وقتى على را براى خواندن نماز قضا بیدار کردم و او متوجه موضوع شد، با ناراحتى ما را خطاب کرد که چرا امروز خواب مانده اید؟ هر چه دلیل آوردیم ، براى او قانع کننده نبود. از آن به بعد على شب ها در بسیج مىخوابید و پس از آن که نماز اول وقت را در مسجد مىخواند، به منزل برمىگشت تا مبادا مجددا نمازش قضا شود.

وضوى نیمه شب
نیمه شبى براى شناسایى وارد خاک عراق شدیم . محمدمهدى با دوربین مواضع عراقىها را عکسبردارى مىکرد. ناگهان دیدم در خودش فرو رفته است پس از مدتى سکوت ، گفت : « اذان می گویند » با تعجب نگاهى به او کردم ، گفتم : «در این بیابان دراندشت چه کسى اذان مىگوید؟» ولى او گفت « چرا، من صداى اذان را مىشنوم ». دریافتم که سروش غیبى در گوش او اذان خوانده است .
اتومبیل را متوقف کردیم ، کمى آب از رادیات ماشین گرفتیم ، با آبى که کمتر از یک لیوان بود، سه نفرى وضو گرفتیم . آبى که از دست محمدمهدى فرو مىریخت ، من از میانه زمین و هوا قاپیدم و دوستمان نیز آب وضوى مرا.

آهوى رمیده
تنها دوستش ،جوانی همسن و سال خودش بود. متوجه شده بودیم که شبها بسترش را ترک می کند و ساعتها در سیاهی شب گم می شود . کنجکاو شدیم . شبی مراقبش بودیم ، وقتی دید همه خوابند ، آهسته سنگر را ترک کرد ، وضو ساخت و قرارگاه را در سکوت پشت سر گذاشت ، و بعد چون آهوی رمیده ای در میان کوه آن قدر دوید تا به مامن مورد نظرش رسید . از دور او را می پاییدیم .
به نماز ایستاد و صدایش به مناجات بلند شد. آن چنان غرق در عوالم روحانی خود شده بود و زیبا با خدا حرف می زد « یا نور یا قدوس » که احساس کردیم ریگهای بیابان نیز با او هم صدا شده اند و به تسبیح مشغولند و ما که در کمین عارف نوجوانمان بودیم ، به سختی گریستیم .

حالى براى نماز (شهید عبد الحسین برونسى)
یک ساعتى مانده بود به اذان صبح، جلسه تمام شد، آمدیم گردان . قبل از جلسه همه رفته بودیم شناسایى. عبدالحسین طرف شیر آب رفت و وضو گرفت ، بیشتر فشار کار روى او بود و احتمالا ازهمه ما خسته تر، اما بعد از این که وضو گرفت شروع به خواندن نماز کرد.
ما همه به سنگر رفتیم تا بخوابیم ، فکر نمىکردیم او حالى براى نماز شب داشته باشد، اما او نماز شب را خواند. اذان صبح همه را براى نماز بیدار کرد. «بلند شین نمازه»، بلند شدیم ، پلک هایمان را به هم مالیدیم ، چند لحظه طول کشید، صورتش را نگاه کردم ، مثل همیشه مىخندید، انگار دیشب هم نماز باحالى خوانده بود.

لقاء محبوب (شهید مجید مقدادى)
زیر چشمانش گود افتاده بود و مادر، نگران به صورت جوانش مىنگریست دست هاى مجید بىحال روى پتوى سبز رنگ بیمارستان افتاده بود. زلف پریشانش بوى همه جا را مىداد بوى باروت ، بوى حماسه ، نگاهى معصومانه و آرام به مادر مىکرد با اشاره آب خواست براى وضو، مادر رفت . و بعد از دقایقى برگشت ، ظرفى آب آورد، با کمک مادر وضو گرفت ، مادر براى بردن ظرف آب از اتاق خارج شد، وقتى د وباره برگشت مجید صورتش خیس وضو بود و در میان پتوى سبزبیمارستان شهادتین را گفت و به لقاء محبوب رسید.

تعقیب شبانه
مدتها بود متوجه غیبت هاى نیمه شب مهدى شده بودم . شبى دوستم را بیدار کردم و گفتم : صبورى رفت ، پاشو بریم ببینیم کجا می ره. خواب آلود گفت : تو چکار دارى، بگیر بخواب . پتو را به سرش کشید و خوابید. بلند شدم و پاورچین مسیر حرکت مهدى را گرفتم و رفتم ، از دور مىپاییدمش ، رفت توى نخلستان ها و زیر درختى به نماز ایستاد، لحظه اى بعد صداى گریه و ناله اش بلند شد، برگشتم ، شب بعد و شب هاى بعد هر چه انتظار کشیدم ، مهدى نرفت ، بالاخره کنجکاوى امانم را برید گفتم : مهدى چرا سر پستت نمىروى؟ اخمى کرد و گفت : « تو اگر مىخواستى من سر پستم بروم آنجا را اشغال نمىکردى».
شرمنده سر به زیر انداختم . یک سؤال در ذهنم شکل گرفت ، چطور فهمیده بود؟

موقعیتی برای نماز (شهید عطاءا... اکبرى)
در هر وضع و موقعیت که قرار مىگرفت ، سعى مىکرد خودش را به نماز جماعت برساند. عطاءا... پس از مدرسه به مغازه مىرفت و به پدرش کمک مىکرد، زمانى که نزدیک اذان مىشد سریعا مىگفت :
حاجى! مغازه را ببند، برویم مسجد که به نماز جماعت برسیم . وقتى پدر به او مىگفت : قدرى صبر کن حالا مىرویم . مىگفت : فایده ندارد، الان شیطان است که با این حرف من و شما را گول مىزند. بیایید زودتر برویم به مسجد، قول مىدهم بعد از نماز هر کارى داشته باشید انجام دهم .

جماعت چهارنفرى
یک روز در جزیره ى مجنون مشغول نماز جماعت بودیم . (به علت آتش سنکین دشمن معمولا نماز جماعت خوانده نمىشد، ولى یک روز ما یک نماز چهار نفرى خواندیم ).
در رکعت دوم هواپیماهاى دشمن کنار خاکریز ما را با موشک زد و مقدار زیادى خاک و لجن به روى بچه ها پاشید و نماز هم از جماعت خود خارج و شکسته شد. ولى ما دوباره نماز جماعت برقرار کردیم و این بار موفق شدیم که نماز را تمام کنیم و از این بابت خد را شکر کردیم .
ریسمان الهی (شهید مسعود طاهری)
بهمن ماه سال 1360همراه 20نفر از دوستان رفتیم «چزابه» ، آنجا ما به سنگرسازى مشغول بودیم ، چرا که احتمال حمله ى عراقىها بسیار زیاد بود.
در میان ما برادر معلمى بود به نام ((مسعود طاهرى))، وى داراى روحیه اى بسیار عالى بود. صورتى نورانى و اخلاقى حسنه داشت و همیشه در حال نماز و عبادت بود. یک روز به شوخى به او گفتم :
((آقا مسعود! این قدر نماز و دعا مىخوانى، نکنه مىخواهى خدا یک طناب برات بندازه پایین و تو را بکشه بالا پیش خودش)).
ایشان با آن حالت معنوى خودش جواب داد:
((ما کجا، خدا کجا؟ عاشقى باید دو طرفه باشه . یه دست و پامىزنیم ، شاید خدا دلش رحم بیاد و دست ما رو هم بگیره)).
یک روز بعد از نماز مغرب و عشا، قرار شد که در سنگرها نگهبانى بدهم . من و مسعود با هم از ساعت 12 تا 2بامداد در یک سنگر نگهبان بودیم . ناگهان مسعود از من حلالیت خواست و کفت : «فرد شهید مىشوم ». و به دنبال حرف خود گفت :«فردا اول تیر به قلب من مىخورد و بعد از چند قدم تیرى به سرم اصابت مىکند و آن ریسمانى را که مىگفتى شاید خدا از روى رحمتش برایم بیندازد». فردا همانطور شد، در جلو چشمانم دو تیر، یکى به قلب و یکی هم به سرش اصابت کرد و چند ماهى هم جنازه اش در چزابه (همانجایى که نماز مىخواند) ماند تا بعدا او را آوردند.
من باورم نمىشد که رابطه ى ایشان با خدا، آنقدر نزدیک شده باشد که به برکت آن نمازها و ارتباط ها، از نحوه ى شهادتش هم با خبر شده باشد.

قرآن قبل از نماز
در منطقه ى گیلانغرب ، منطقه اى بود به نام تنکاب . نوجوان بسیار مؤمن و با صفایى آنجا بود که خیلى اهل تهجد و نماز شب بود و همچنین نسبت به رعایت حقوق نیروها و مراعات آن ، گذشت ، ایثار و فداکارى نسبت به آنها تلاش فراوان داشت . یکى از خصوصیات این نوجوان این بود که وقتى براى نماز شب بیدار مىشد دلش مىخواست دیگر رزمندگان را هم بیدار کند تا از این فیض بهره ببرند، او شیوه ى خوبى را براى این کار انتخاب کرده بود. در نیمه ى شب ، نزدیک اذان صبح گوشه اى از سنگر مىنشست و شروع مىکرد به تلاوت آیات قرآن کریم با صداى زیبا و آهسته . از آنجا که نزدیک اذان و وقت نماز بود و علاوه بر آن صداى دلنشینى هم داشت برادران دیگر هیچ اعتراضى نمىکردند و با کمال میل از خواب برمىخاستند و نماز شب مىخواندند.

نماز شهادت (شهید حسن نقشه چى)
عملیات بدر بود، با یک فروند هلىکوپتر« شنوک » به جزیره ى مجنون رفتیم خیلى سریع و ضربتى، خمپاره اندازهاى 120 را مستقر کرده و از صبح تا حوالى غروب زیر شدیدترین آتش دشمن و با هدایت دیده بان ، روى تانکها و نفرات دشمن گلوله ریختیم . نزدیک غروب ، دشمن عقب نشینى کرد. برادر «حسن نقشه چى» در نزدیکى من ، داخل گودالى نشست و شروع به خواندن قرآن کرد. زیر چشمى او را مىدیدم . مثل ابر بهارى اشک مىریخت ، حال و هوایى خاص ، و صورتى بسیار نورانى داشت . در حال گفتن اذان مغرب بودم . که حسن داخل سنگر رفت ، تکبیر نماز را گفت و رکعت اول را به پایان رسانید. گلوله اى در دو مترى ما به زمین خورد، از میان دود و باروت یکى از بچه ها مرا صدا کرد در حالى که موج مرا گرفته بود به سرعت خود را به داخل سنگر رساندم ، بدن حسن کاملا سالم و گرم بود، فقط ترکش رندى به قلب او اصابت کرده بود. صورتى نیکو و نورانى داشت بوسه اى از سر حسرت به او زده و به حال او غبطه خوردم . آمبولانس آمد و او را از پیش ما برد، ولى یادش براى همیشه در دلها باقی ماند.

نماز صبح در میدان مین
در عملیات رمضان در یک روز گرم و آفتابى در منطقه ى جنوب و اطراف پاسکاه زید، ساعت 21، دستور عملیات و پیشروى داده شد، همه ى رزمندگان ، با تکاپوى زیاد، مشغول انجام وظایف خود بودند و فقط به پیشروى در عمق محورهاى عملیات مىاندیشیدند.
میادین مین ، به سرعت پاکسازى مىشد. حمل مهمات و تغذیه با احتیاط غیر قابل وصفى با چراغ هاى خاموش و زیرمنورهاى دشمن صورت مىگرفت . ساعاتى از نیمه شب گذشته بود که به پشت یک میدان مین عجیب و غریب رسیدیم ، برادران تخریب توانسته بودند بخشى از آن را براى عبور خودرو و رزمندگان ، پاکسازى و نوارکشى کنند. ما هم که در یک آمبولانس بودیم ، مجبور بودیم با احتیاط کامل و با آهستگى عبور کنیم . یکى از رزمندگان در جلوى ماشین پیاده حرکت مىکرد و مسیر را نشان مىداد. چرخ سمت راست بر اثر برخورد با مین ضد نفر، ترکید و خودرو متوقف شد.
هر لحظه امکان داشت خمپاره اى بر روى ماشین ما فرود بیاید و به همین دلیل وحشت کرده بودیم .
به دلیل کم عرض بودن جاده ، امکان جک زدن نیز نبود. چند دقیقه اى نگذشته بود که در تاریکى صداى ضعیف موتورسیکلتى به گوش ما رسید. هنگامى که به ما رسیدند، بلافاصله مشغول مین یابى در محل و تعویض چرخ خودرو شدند.
در همین حال دیدیم که یک نفر از آنها مشغول جهت یابى است و با قطب نما دنبال قبله مىگردد. «وقت نماز صبح شده بود». چگونه مىشد در زیر آن آتش گلوله ها، جاى امنى براى نماز پیدا کرد؟!
امکان تجدید وضو نبود. آن دو تخریبچى در انتهاى نماز خود بودند و عملشان همه ى بینندگان را به شوق معنوى وا مىداشت . من هم با تمام وجود خاکى خود، در مقابل خداوند ایستادم . زیر منورها و تیرهاى رسام ، صداى خودم را نمىشنیدم . نماز را سلام دادم . رو به قبله ایستادم تا به حضرت امام حسین (ع ) عرض ادب کنم که موج انفجار مرا زمین گیر کرد. نماز صبح در میدان مین ، در کنار چند مجروح به همراه آماج گلوله هاى دشمن عجب حال و هوایى داشت که هنوز بعد از21سال غبطه لحظه اى از آن را مىخورم .

خون و آب
شب عملیات رمضان نزدیکىهاى پاسکاه زید بودیم . عملیات حدود بیست کیلومتر پیاده روى داشت . باید براى نماز از قبل وضو مىداشتیم چرا که شاید مجبور مىشدیم نماز را در حال حرکت بخوانیم .
خمپاره اى نزدیک مان منفجر شد. همه در حال وضو گرفتن بودیم . ترکشى خورد به سر یکی از بچه ها که داشت مسح سر می کشید با خونسردی و لبخندی بر لب . خون از سرش جوشید و با آب وضوی صورتش آمیخت . اما خنده هنوز روی صورتش بود .

توکل بر خدا
یک برادر وظیفه داشتم که خیلى به نماز مقید نبود و مخصوصا مواقعى که وضعیت قرمز و خطرناک مىشد، به طور کامل از نماز خواندن خوددارى مىکرد. احتمالا عامل اصلى آن ترس بود و مىخواست بیشتر با بقیه نیروها باشد. یک شب در یک کانال بودیم تا این که آتش بسیار سنگینى از طرف دشمن ریخته شد. تا نزدیکىهاى صبح مشغول نبرد بودیم و در گرما گرم جنگ صداى اذان پخش شد. کانال ما به نمازخانه بسیار نزدیک بود. من به همراه چند نفر دیگر نماز خواندیم . تا سرانجام اغلب نیروهایى که آن جا بودند نماز را در نمازخانه خواندند. آن سرباز آن شب با ما بود و وقتى دید که این نیروها چه طور تا صبح مبارزه کرده اند و هنگام اذان به نمازخانه مىروند گفت : ((من واقعا تعجب مىکنم که با این همه ترکش و خمپاره حتى یک نفر از شما بابت نماز خواندنتان آسیب ندیدید.ا))
با مشاهده ى این صحنه ها و درک این مطلب که نماز خواندن با توکل بر خدا هیچ خطرى ندارد، کم کم به جمع نمازگزان پیوست واز انسان های، مقید نسبت به نماز شد.

کار عارفانه (شهید احمد رضایى)
در منطقه ى عمومى مهران ، در مکانى مستقر بودیم که در نزدیکى ما خانه هاى خالى و قدیمى وجود داشت . به علت گرماى هوا، در بیرون ساختمان ها و چادرهایمان مىخوابیدیم و گاهى هم بر روى پشت بام شب را به صبح مىرساندیم . شب ها شهید احمد رضایى با مشقت بسیار، مسافت زیادى را طى مىکرد تا به وضوخانه برسد و بعد از وضو مىرفت و در آن ساختمان هاى متروکه مشغول نماز مىشد. چون محل پرتى بود و بدون جلب توجه به هیچ مسأله اى و هیچ فردى مخلصانه عبادت مىکرد.
یک شب رفتیم رزم شبانه و از اواسط شب تا حدود ساعت سه صبح مشغول راهپیمایى و تمرین بودیم . ولى بعد از بازکشت هم این شهید گرامى نماز شب را ترک نکرد و نه تنها نماز شب خواند، بلکه تا صبح بیدار بود و بعد از این همه سختى در ساعت شش و پانزده دقیقه خوابید.

مکان مخصوص عبادت
یک روحانى در گروهان ما بود. او همیشه اصرار داشت در یک نقطه ى خاص عبادت کند و به همین دلیل گوشه اى را انتخاب کرده بود و در آن جا نماز مىخواند و قرآن تلاوت مىکرد.
یکى از دوستان مىگفت یک شب به او گفتم : ((چرا شما همیشه همین جا نماز مىخوانید و در همین مکان مىمانید؟!)) او قرآن را با احترام بست و با تبسمى ملیح پاسخ مرا داد. من چند قدمى از او دور شدم و بعد از چند لحظه خمپاره اى دقیقا در آن محل خورد و او در محل نیایش و تلاوت قرآن خود به شهادت رسید!
شاید او مىدانسته که این مکان محل عروج اوست که آن قدر مقید به عبادت در آن محل بود.

اعتراض نابجا (شهید اکبر آمبرین)
یک روز شهید «شیخ اکبر آمبرین » در مسجد جامع خرمشهر مشغول نماز بود. خمپاره اى به نزدیکى ما اصابت کرد، ولى او به نمازش ادامه داد!
بعد از نماز وقتى به او اعتراض کردیم که چرا نمازت را قطع نکردى و نشکستى، گفت « اصلا من متوجه نشدم که خمپاره اى در این نزدیکىها فرود آمده است !

یادمان شهیدان
نیمه های شب بود که از سنگر کمین برمی گشتیم . از پشت یکی از خاکریزها صدای ناله پرسوزی شنیدیم.طاقت نیاوردیم ، رفتیم نزدیکتر، در تاریکی شب با خدای خودشان راز و نیاز می کردند .
چشم ، چشم را نمی دید . نزدیکتر شدیم . به حالت سجده بودند و شور و حال عجیبی داشتند . متوجه حضور ما نشدند . بی اختیار پشت سرشان زانو زدیم و با ناله محزونشان همنوا شدیم .کارشان که تمام شد متوجه ما شدند.
پرسیدیم :« چرا این همه راه طولانی را پیاده آمده و این گوشه بیابان نشسته اید و راز و نیاز می کنید ؟!»
گفتند :« اینجا سال گذشته سنگرمان بود . خمپاره ای آمد و خرابش کرد . چند نفر از بهترین دوستانمان همین جا شهید شدند. ما نیز به یاد آنها اینجا جمع شده ایم .»

چادر نماز
قبل از عملیات خیبر در گردان زرهى در جبهه حضور داشتم . واحد تبلیغات ما دو تا چادر تهیه کرده بود و آن را به نام مسجد امام حسین (ع ) مىشاختیم .
قرار شد اول ، حفاظت دو چادر را تأمین کنیم و بعد آن جا نماز جماعت برپا کنیم . تقریبا اندازه ى قد یک انسان دور تا دور چادرها را کیسه چیدیم تا از ترکش در امان باشد.
یک روز در حال خواندن نماز ظهر بودیم که هواپیماى دشمن وارد منطقه ى ما شد و صداى پدافندهاى خودى فضا را پرکرد، ولى ما نماز را ادامه دادیم . بعد از چند لحظه بمباران خوشه اى آغاز شد و تعدادى از آنها هم در نزدیک چادر ما فرود آمد ولى هیچ کس نماز را ترک نکرد! بعد ازنماز که چادر را بررسى کردیم ، دیدیم حتى چند جاى چادر هم سوراخ شده، ولى نمازگزاران آسیبى ندیده اند.
نماز جماعت یا نماز شب (عملیات محرم )
سال 1361 قبل از عملیات محرم بود که رزمندگان خود را براى عملیات آماده مىکردند. من نیز در تیپ 17 على بن ابیطالب (ع ) بودم . در آن روزها در کارخانه ى «سپنتا» مستقر شده بودیم . رزمنده ها در محوطه کارخانه چادر زده بودند، اما سالن بزرگى وجود داشت که معمولا نماز جماعت در داخل آن برگزار مىشد.
گاهى وقتها بعد از نیمه هاى شب که از خواب بیدار مىشدى، وقتى نگاهت به داخل سالن مىافتاد، ابتدا فکر مىکردى نماز جماعت داخل سالن برگزار مىشود، اما بعدا به خود مىآمدى که اکنون وقت هیچ کدام از نمازهاى یومیه نیست . بلکه همه در حال نماز شب هستد! به هر قسمت سالن که چشمت مىافتاد شاهد راز و نیاز بسیجیان و رزمندگانى بودى که غرق در معشوق خویش بودند. آیا آنها از خداى خود مقام و موقعیت مىخواستند؟ آیا دنبال مال دنیا بودند؟ آیا...؟!
آنها طورى راز و نیاز مىکردند که گویى عزیزترین شخص خود را از دست داده اند. اما همین عاشقان در صحنه هاى نبرد وقتى زمان موعود فرامى رسید ، شبانگاه ، بر قلب دشمن می زدند و با قدرت ، ایمان ، دشمن را به زانو درمىآوردند.
این قدرت و انگیزه چیزى نبود، مگر اثرات همان مناجات هاى شبانه و همان رابطه ى بین عبد و معبود.
مناجات تا اذان صبح (شهید سیداصغر توفیقى)
شهید توفیقى یکى از بچه هاى باصفا و قدیمى جبهه ، مسئول مخابران گردان حمزه بود. چند روز قبل ازعملیات والفجر هشت ، رزم شبانه داشتیم . رزم خیلى سنگینى بود. بعد از یک سرى بد و بایست ها و ستون کشی ها، بچه ها را روانه چادرهایشان کردند. بعد از اینکه بچه ها خوابیدند، بعد مدتى نیروها را از چادرها بیرون کشیدند.
این دفعه ، بچه ها را کلى راه بردند. فشار سنگینى وارد کردند، تا نیروها براى عملیات آماده باشند. وقتى داشتیم به سمت چادرها برمىگشتیم ، دیدم «سیداصغر» مسیرش را عوض کرد و ستون را سپرد دست یکى از بچه ها. آن موقع توجهى به این قضیه نکردم . موقع اذان صبح که آمدم براى نماز، «سید اصغر» را دیدم که هنوز داشت مناجات می کرد .
با آن همه پیاده روى و ستون کشى شب قبل که رمق بچه ها را گرفته بود، اما نماز شبش ترک نشده بود و تا اذان صبح با خداى خودش راز و نیاز کرده بود.

نماز بر روی تانک !
در عملیات فتح المبین بود که ما به عنوان نیروى تأمین جهت جلوگیرى از دور خوردن ، توسط نیروهاى دشمن در حال خدمت بودیم . عملیات تا ظهر ادامه داشت . ما در عقب تانک بودیم . چون فرصت نداشتیم و موقعیت هم طورى نبود که بتوان نماز را در روى زمین خواند، با همان خاکى که بر روى سطح بیرونى جمع شده بود تیمم کردیم و مشغول نماز شدیم .
پوتین ، کلاه خود، و تجهیزات همراهمان بود. هم چنان تانک هم در حال حرکت بود و حتى گاهى شلیک مىکرد، و در بعضى موارد به ناچار در جاده مىپیچید. من با زحمت و مشقت فراوان ، جهت قبله را حفظ مىکردم و مواظب بودم رویم از قبله برنگردد. به هر حال آن روز، نماز را بر روى تانک در حال آتش ریختن و حرکت خواندیم .

توفیق عبادت
چند شبى بود که نیمه هاى شب از خواب بیدار مىشدم ، ولى حال این را که برخیزم و نماز شب بخوانم نداشتم . در واقع توفیق نداشتم . کوهستانى بودن منطقه ، و این که روى زمین برف نشسته بود و فاصله ى زیاد آبا با ما، سرما و ترس نیز در نخواندن نماز شب من مؤثر بود.
یک روز یکى از رزمنده هاى خیلى با حال را دیدم و قضیه محروم شدن از فیض نماز شب را به او گفتم . او گفت : «تو باید دو کار اساسى انجام بدهى تا بتوانى نماز شب خوان شوى. اول این که نمازهاى واجب رادر اول وقت به جا آورى و دوم این که از خدا توفیق بخواهى ».

دوبار نماز صبح ! (شهید پرهازى)
این خاطره مربوط مىشود به خرداد ماه سال 1360، در آن ایام به همراه دو نفر دیگراز برادران به عنوان مسئولان دسته هاى یک گروهان در خدمت جنگ و انقلاب بودیم . محل استقرار ما «شهرک دارخوین » بود. در واقع این محل ، مقرى بود جهت استراحت و تجهیز نیروها.
به طور کلى در بین نیروها، همیشه افراد شوخ طبع وجود داشتند که اتفاقا یکى از این فرماندهان دسته ها، داراى همین ویژگى و روحیه بسیار خوب بود. اسم کوچکش را به خاطر ندارم ، شهید «پرهازى» در بسیارى مواقع دیده مىشد که با دیگر رزمنده ها یک جا جمعند و مشغول صحبت هستند. اغلب صحبت هایشان با خنده نیز همراه بود.
یک روز صبح، تازه صداى اذان به گوش می رسید که من از خواب بیدارشدم . ابتدا رفتم سراغ بچه هاى دسته ى شهید «پرهازى » تا آنها را براى نماز بیدار کنم . تعدادى را صدا کردم و عده اى هم خودشان بیدار شده بودند و یا این که با این سر و صدا از خواب بیدار شدند. از قیافه هایشان معلوم بود که سئوالى دارند، و در واقع همه متعجب بودند. بلافاصله بعد از چند لحظه خودشان به حرف آمدند که ما یک بار نماز صبح خوانده ایم ، که البته خودشان فهمیدند چه خبر است .
بله شهیدبزرگوار «پرهازی» نزدیک ساعت 2 بامداد، بچه ها را براى نماز صبح بیدار کرده بود و چون همگى خسته بودند، متوجه ساعت هم نشده بودند. دو رکعت نماز صبح خوانده و خوابیده بودند.
ولی چاره اى نبود. همگى بلافاصله بیدارشدند و وضو گرفتند و مشغول نماز صبح واقعى شد ند.

نماز و فرماندهى (شهید مهدى زین الدین)
شهید زین الدین به نماز اول وقت بسیار اهمیت مىداد، ایشان در هر وضعیت و در هر منطقه اى که بود به محض رسیدن وقت نماز، براى اداى فرضیه نماز مهیا مىشد.
در منطقه سرد شت تردد داشتیم ، در حالى که جاده ها و محورها از لحاظ امنیتى تضمینى نداشت و از جهت فعالیت گروهک هاى ضد انقلاب بسیار آلوده بود. موقع نماز شد، ایشان در همین اوضاى سریع ماشین را نگه داشت و کنار جاده به نماز ایستاد.
پس از شهادتش ، یکى از برادران در عالم رؤیا او را دید که مشغول زیارت خانه ى خداست ، وعده اى هم دنبالش بودند، پرسیده بود: «شما اینجا چه کاره اید؟!» گفته بود: «به خاطر آن نمازهاى اول وقتى که خوانده ام ، در اینجا فرماندهى اینها را به من واگذار کرده اند ».

مسلمان شدن شهید زرتشتى
یکى از دوستان مىگفت : در اردوگاهى که به سر مىبردند آزاده اى زرتشتى بود که همیشه در حرکت ها و اعتراضات مختلف ایشان را همراهى مىکرد وى مىگفت : یک روز صبح مىخواستیم نماز بخوانیم دیدیم که او هم به صف نمازگزاران پیوست ! تعجب کردیم و از او علت را جویا شدیم .
گفت :« دیشب خواب دیدم حضرت امام (ره) به خانه ما آمدند و کنار دیگر افراد خانواده نشستند پس از مدتى فرمودند بلند شو نماز بخوان ! نگاهى به پدر و دیگر افراد خانواده کردم که چه کنم یا چطور جواب حضرت امام (ره) را بدهم ؟!
در همین هنگام ناگهان پدرم گفت : بلند شو پسرم اطاعت از فرمایش حضرت امام واجب است . بعد از آن پدرم نیز به همراه حضرت امام بلند شد و جهت گرفتن وضو کنار حوض رفت . وقتى از خواب برخواستم این موضوع را با برادر روحانى اردوگاه در میان گذاشتم ایشان به من پیشنهاد کردند که مسلمان شوم و من هم امروز شهادتین را خوانده و مسلمان شده ام بعد از چند وقت آن برادر مسلمان بر اثر بیمارى در اردوگاه به درجه رفیع شهادت نایل شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۴
مهدی فتاحی